سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترنم باران بهاری

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خانه پدر

    نظر

دلم حیاط خانه قدیمی پدر را میخواهد...

 یک بعدازظهر تابستان باشد...

 باغچه ای آب دهیم...

 فرشی بیاندازیم روی ایوان

 بوی خاک و آب و گل و برگ انگور!

 صدای خنده همسایه ها را بشنویم و دلگرم باشیم که این حوالی مردم هنوز هم قهقهه میزنند

 پدر بیاید و طالبی های خنک را یک به یک قاچ کند

 و ما بدون تمام ژست های روشنفکرانه با دست یکی یکی برداریم و از عطر خوشش لذت ببریم

  دلم آن روزهایی را میخواهد که وقتی کنار هم می نشستیم هیچ کداممان در بند گوشی های همراهمان نبودیم

 صحبت از تکنولوژی های به روز و عکس های فیس بوکی دوستان نبود

آن روزهایی که تلفن هایمان بیشتر زنگ میخورد و بدون آنکه شماره ای بیافتد از صدای دوستانمان به وجد می آمدیم و

 هیچ وقت از ذهنمان خطور نمیکردکه "حوصله اش را ندارم "

 آن روزهایی که آیفون تصویری نبود برای باز کردن در

 باید از حیاط میگذشتی، چه ظل تابستان، چه در یخبندان زمستان

 امــــــــــــــــــــــــــــــــــا حیف...

 همه شان گذشتند

 از آن خانه چیزی نمانده

 جزیک خاطره... 

 

 دلم تنگ است

 برای خانه پدری

 برای گلدان‌های شمعدانی کنار باغچه

 برای بوی زعفران شله زردهای نذری

برای قرمزی و شیرینی‌ یک قاچ هندوانه

برای خواب روی پشت بام در یک شب پر ستاره

برای پریدن از روی جوی آب

برای دوچرخه سواری

 برای ایستادن در صف نانوایی

 برای خوردن یک استکان کمر باریک چای

برای قند پهلویش

برای پنیر و گردویش

 برای بوی نمناک خاک کوچه پس کوچه

 برای هیاهوی بچه‌ها پشت دیوار هر خانه

خانه پدری یک بهانه بود..... 

دلم برای کودکی‌هایم

 دلم برای نیمه گم شده ام

دلم برای خودم تنگ شده است...!


خدای من

    نظر

خدای مهربان...

خدای من ...

این روزها بیشتر حواست به من باشد ...

من هنوز هم تو را به نام قاضی الحاجات میخوانم

حت? اگر همه التماس هایم را نادیده بگیری ...

هنوز هم تو را ارحم الرحمین میدانم، 

حت? اگر سخت بگیری ...

هنوز هم ... 

تو همان خدا?? ...

من امیدم به توست ...

برا? دلم امن یجیب بخوان ...

امن یجیب بخوان تا آرام شود این مضطر ....!!!

تا آرام گیرد این قلب نا آرام من .....

خدای من ....

به حضورت،

به نگاهت،

به یاریت نیازمندم ....