دل نوشته 8
به نام یزدان یکتا
مدتهاست که سکوت زندگیمان را جر و بحثی چنددقیقه ای در هم میشکند و دوباره سکوت و سکوت و سکوت....
هزاران هزار سوال بی جواب ...
هزار شاید و اما درذهنم غوطه ور است که گاهی ناخنکی به شایدهایم میزنم و برسر زبان می آورم و نصفه و نیمه رهایش میکنم.
این سکوت سنگین و سرد میانمان روز به روز بزرگتر میشودو ما کاری نمیکنیم، کنار ایستاده ایم و بزرگ شدنش را تماشا میکنیم.
همچون پدر و مادری نان و آبش میدهیم تا رشد کند، و بزرگ و بزرگتر شود.
نمیدانم من بیشتر مادری میکنم یا او پدری!!!????
سهممان مساوی است یا باز هم بیشترین نگرانیهایش سهم من است!!!???
کاش این سکوت سرد و سنگین می شکست.... تکه تکه میشد... و دیگر هیچ اثری از این سکوت لعنت در خانه کوچکمان که روزی خانه آرزوهایمان تصور میکردیم باقی نمی ماند.
خانه ای که آجر به آجرش را با عشق روی هم گذاشتیم و حالا همان آرزوها ، آواری شده است بر سر دوست داشتن میانمان....