سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترنم باران بهاری

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دل نوشته 6

    نظر

به نام او که تنها و بهترین پناه است. 

وقتی قطره قطره آب ولرم مایل به سردی میریزه رو سرم "انگار همه دغدغه های ذهنم رو پاک میکنه و با خودش میبره""""

گاهی به این موضوع که عشق اعجازی داره که تا برات اتفاق نیفته باورت نمیشه فکر میکردم و هضمش نمیکردم" اما الان ماهها و روزهاست که حسش میکنم. 

عشق اعجازی داره که هیچ چیزی تو دنیا قادر به انجامش نیست....

 ماههاست که روزها دلم میشکنه و شبها قبل از خواب تکه هاش رو بهم میچسبونم و تو تخت آروم میخوابم، فارق از همه ی دنیا و صبح بیدار میشم و میبینم قلبم مثل قبل شده....

 البته قلب منم شده مثل چینی بند زده شده حساس شده شاید چون خوب التیامش نمیدن....

 یک شبایی حس میکنم انقدر خورد شده که جوش نمیخوره ولی انگار اعجاز عشق قویتره ،جوش میخوره فقط با یک تفاوت که رد شکستگی تا ابد خواهد ماند.... 

 


دل نوشته5

    نظر

به نام او که بودنش تنها دلیل آرامش است. 

یه وقتایی آدم به پشت سرش نگاه میکنه و میبینه گذر زمان چه تغییرای بزرگی تو زندگیش، شخصیتش ایجاد کرده"زمان می گذره و تو دیگه اونی که بودی نیستی"یا بهتر میشی یا بدتر ولی تغییر میکنی"

از اینی که الان هستم خودم متحیرم" اون همه هیجان و شیطنت و آرزوهای جورواجور بزرگ"اون هم کم تحملی و کم صبری و توقع "نمیدونم کجا رفتن"نمیدونم چرا الان که خیلی چیزها و حرفها و نظر دیگران برام مهم نیست به آینده امیدوارترم"

قبلنا فقط میخوندم آن کس که عشق دارد دیگر هیچ ندارن چون عشق جبران همه ی نداشته هاست"الان ایمان دارم چون عاشقم هیچی ندارم چون فقط عشقم رو میخوام "میبینم"میشنوم"حس میکنم"لمس میکنم"بو میکنم و هیچ چیزی تو دنیا بالاتر از این لذت نیست

خدایا  بی اندازه شکر به داشته ها و نداشته هام"شکر به خاطر همین صبر کمم که قبلا نداشتمش"شکر که دوست داشتنم تو تک تک سلولهام وجود داره"شکر که هستم "شکر که عزیزانم هستن"شکر که یگانه عشق زمینم کنارمه....


ساعت شنی

    نظر

ساعت شنی به من یاد داد

باید خالی شوی تا پُر کنی...

تا پُر کنی کسی را،

دلی را،چشمی را،گوشی را....

خالی کنی خودت را از نفرت تا پُر کنی کسی را از عشق

خالی کنی دلت را از غم تا پُر کنی دلی را از شادی

خالی کنی چشمت را از کینه تا پر شود چشمی از آرامش

خالی کنی گوش هایت را از دروغ تا پر کنی گوش هایی را از زمزمه های عاشقانه

و مبادا اشتباه کنی

مبادا خالی شوی به قیمت لبریزی دیگران...

یادت باشد 

ساعت شنی روزی می چرخد 

و این بار این تو هستی که پُر میشوی 

از آنچه خودت پُر کرده ای دیگران را!!!


تو بهترینی....

    نظر

قلبت را آرام کن..

یک وقتهایی بنشین و خلوت کن با تمام سکوت هایت...

نگاه کن به ا طرافت...

به خوشبختى هایت...

به کسانی که میدانی دوستت دارند...

به وجودهایی که برایت اهمیت دارند...

و "به خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت"

گاهی یک جای دنج انتخاب کن...

گاهی یک جای شلوغ...

موفقیت را در هر دو پیدا کن...

هم درکنار شلوغی آدم ها...

هم درکنار پنجره ای چوبی و تنها...

دلمشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن...

باران را بی چتر بشناس...

خوشحالی را فریاد بزن...

و بدان که تو" بهترینی"...!!


سکوت کن....

    نظر

سکوت کن..!

هنگامیکه نمیدانی چه بگویی، چه پاسخ دهی و یا چطور بگویی, فقط سکوت کن!

گاهی نگفتن شیرین تر از گفتنِ سخنانِ آشفته است که در لحظه تو را سبک میکند...در آن لحظه سکوت کن.

یک وقتهایی سعی کن چشمانت را ببندی بر حرفهای نیش دار، سکوت کنی و به زبانت اجازه دهی سکوت را تمرین کند...

آن روزها که نفهمیدی چه شد و از کجا بر سرت آوارِ مصیبت آمد، کسی را مقصر نکن, سکوت کن تا دلیلِ اصلی را، در آرامش بیابی!

دقیقه هایی که حسِ انفجار در سلولهایت تو را از درون میخورد, سکوت را تجربه کن,که ذهنت با آرامش با قلبت مشورت کند و تصمیمی درست بگیرد.

 

یک وقت هایی "سکوت" پاسخِ همه ی دردهاست..


زندگی باش

کسی را دوست بدار که "دوستت دارد", حتی اگر غلام درگاهت باشد؛

و دست بکش از دوست داشتن کسی که "دوستت ندارد", حتی اگر سلطان قلبت باشد...

فراموش نکن که "زمان" آدم وفادار رو مشخص می کنه نه "زبان"....

دریا برای مرغابی تفریحی بیش نیست، اما برای ماهی زندگیست...

برای کسی که دوستت دارد "زندگی" باش نه تفریح


شعور و شهوت

متنی فوق العاده زیبا:

 

"جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست

لباس ارتشی اش را مرتب کرد 

و به تماشای انبوه مردم 

که راه خود را از میان ا یستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند 

مشغول شد.

او به دنبال دختری می گشت 

که چهره ی او را هرگز ندیده بود 

اما قلبش را می شناخت

دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا, 

با برداشتن کتابی از قفسه 

ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.

اما نه شیفته ی کلمات کتاب ..

بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد, 

که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می‌خورد.

دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین 

و باطنی ژرف داشت.

در صفحه ی اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: 

“دوشیزه هالیس می نل"

با اندکی جست و جو و صرف وقت  

توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود 

از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. 

روز بعد جان سوار کشتی شد 

تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

در طول یکسال و یک ماه پس از آن , 

آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

هر نامه همچون دانه ای بود 

که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد 

و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. 

 جان درخواست عکس کرد،

ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد. 

به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت 

دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. 

ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید 

آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 

7 بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. 

هالیس نوشته بود : 

" تو مرا خواهی شناخت 

از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ." 

بنابراین راس ساعت 7 بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت 

کهقلبش را سخت دوست می داشت 

اما چهره اش را هرگز ندیده بود.

ادامه ی ماجرا را از زبان خود " جان " بشنوید: 

 زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, 

بلند قامت و خوش اندام

موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا ، 

کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود.

چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود

و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست 

که جان گرفته باشد

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , 

کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را 

بر روی کلاهش ندارد. 

اندکی به او نزدیک شدم . 

لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد

اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟" 

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و

در این حال میس هالیس را دیدم. 

تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود 

زنی حدودا 50 ساله ..

با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. 

اندکی چاق بود و 

مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر سبز پوش از من دور می شد و 

من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.

از طرفی شوق و تمنایی عجیب 

مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواندو

از سویی علاقه ای عمیق به زنی 

که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود 

به ماندن دعوتم می کرد. 

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش 

که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید.

و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.

دیگر به خود تردید راه ندادم. 

با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم 

و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم.

از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.

دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. 

به نشانه ی احترام و سلام خم شدم 

و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. 

با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم 

از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم.

من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. 

از ملاقات شما بسیار خوشحالم 

ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد

و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!

ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت 

و هم اکنون از کنار ما گذشت..

از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم 

و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که

او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.

او گفت که این فقط یک امتحان است!f

خدا به فرشته ها شعور داد بدون شهوت،

به ح?وانات شهوت داد بدون شعور،

و به انسان هر دو را ....

انسان? که شعورش به شهوتش غلبه کند از فرشته با?تر است،

و انسان? که شهوتش بر شعورش غلبه کند از ح?وان پست تر


بزرگ ترین نعمت \پدرومادر

بخونین قشنگه....

 

بزرگ شدیم و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود!

 

بزرگ شدیم و فهمیدیم بابابزرگ دیگر هیچگاه باز نخواهد گشت، آنطور که مادر گفته بود!

 

بزرگ شدیم و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست...

 

بزرگ شدیم...

به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود!

و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته...

 

بزرگ شدیم و یافتیم که مشکلاتمون دیگر در حد یک شکلات، یک لباس یا کیف نیست...

 

و این که دیگر دستهایمان را برای عبور از جاده نخواهند گرفت و یا حتی برای عبور از پیج و خم های زندگی!!!

 

بزرگ شدیم و فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم، بلکه والدین ماهم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند!

و یا هم اکنون رفته اند...

 

خیلی بزرگ شدیم وقتی فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود

غضبش عشق بود

و تنبیه اش عشق...

 

خیلی بزرگ شدیم وقتی فهمیدیم پشت لبخند پدر خمیدگی قامت اوست!

 

عجیب دنیایی ست

و عجیب تر از دنیا چیست و چه کوتاه ست عمر

 

 

معذرت میخواهم فیثاغورس!

پدر سخت ترین معادلات ست!

 

معذرت میخواهم نیوتن!

راز جاذبه، مادر است!

 

معذرت میخواهم أدیسون!

اولین چراغهای زندگی ما، پدرو مادر هستند...


جمعه یعنی....

جمعه یعنی انتظار بی کران"  

↓??

جمعه یعنی دور شو از دیگران"

↓??

جمعه یعنی طالب مهدی شدن"

↓??

جمعه یعنی ضد بد عهدی شدن"

↓??

جمعه یعنی آرزوی فاطمه"

↓??

جمعه یعنی گریه بی واهمه"

↓??

جمعه یعنى مست و بی پروا شدن"

↓??

جمعه یعنی عاشق زهرا شدن"

↓??

جمعه یعنی تیغ در دست علی"

↓??

جمعه یعنی هستی هست علی"

↓??

جمعه یعنی با شهیدان ساختن"

↓??

جمعه یعنی برقه برانداختن"

↓??

جمعه یعنی با یتیمان خوب باش"

↓??

جمعه یعنی ساده و محبوب باش"

↓??

جمعه یعنی درد را درمان کنی"

↓??

جمعه یعنی آنچه خواهی آن کنی"

↓??

جمعه یعنی یک بهانه یک نفس"

↓??

جمعه یعنی شاد بیرون از قفس"

↓??

جمعه یعنی عید، یعنی پاک شو"

↓??

همنشین انجم و افلاک شو"

↓??

جمعه یعنی با خودت آسوده باش"

↓??

جمعه یعنی آنچه او فرموده باش"

↓??

جمعه_یعنی_یک_ندا_صاحب_الزمان