دوستش دارم
دوستش دارم
بزرگیش را
سکوتش را
عظمتش را
ابهتش را
تنهاییش را
حکمتش را
صبرش را… و… و…
بودنش عادتیست، مثل نفس کشیدن
خدا را میگویم....
دوستش دارم
بزرگیش را
سکوتش را
عظمتش را
ابهتش را
تنهاییش را
حکمتش را
صبرش را… و… و…
بودنش عادتیست، مثل نفس کشیدن
خدا را میگویم....
کسی را دوست بدار که "دوستت دارد", حتی اگر غلام درگاهت باشد؛
و دست بکش از دوست داشتن کسی که "دوستت ندارد", حتی اگر سلطان قلبت باشد...
فراموش نکن که "زمان" آدم وفادار رو مشخص می کنه نه "زبان"....
دریا برای مرغابی تفریحی بیش نیست، اما برای ماهی زندگیست...
برای کسی که دوستت دارد "زندگی" باش نه تفریح
متنی فوق العاده زیبا:
"جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست
لباس ارتشی اش را مرتب کرد
و به تماشای انبوه مردم
که راه خود را از میان ا یستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند
مشغول شد.
او به دنبال دختری می گشت
که چهره ی او را هرگز ندیده بود
اما قلبش را می شناخت
دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا,
با برداشتن کتابی از قفسه
ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.
اما نه شیفته ی کلمات کتاب ..
بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد,
که در حاشیه ی صفحات آن به چشم میخورد.
دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین
و باطنی ژرف داشت.
در صفحه ی اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
“دوشیزه هالیس می نل"
با اندکی جست و جو و صرف وقت
توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود
از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد
تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.
در طول یکسال و یک ماه پس از آن ,
آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانه ای بود
که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد
و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد،
ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد.
به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت
دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.
ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید
آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :
7 بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود :
" تو مرا خواهی شناخت
از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ."
بنابراین راس ساعت 7 بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت
کهقلبش را سخت دوست می داشت
اما چهره اش را هرگز ندیده بود.
ادامه ی ماجرا را از زبان خود " جان " بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من میآمد,
بلند قامت و خوش اندام
موهای طلاییاش در حلقههای زیبا ،
کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود.
چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود
و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست
که جان گرفته باشد
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم ,
کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را
بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم .
لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد
اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟"
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و
در این حال میس هالیس را دیدم.
تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود
زنی حدودا 50 ساله ..
با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکی چاق بود و
مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبز پوش از من دور می شد و
من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.
از طرفی شوق و تمنایی عجیب
مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواندو
از سویی علاقه ای عمیق به زنی
که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود
به ماندن دعوتم می کرد.
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش
که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید.
و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.
دیگر به خود تردید راه ندادم.
با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم
و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم.
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.
اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.
دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه ی احترام و سلام خم شدم
و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.
با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم
از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم.
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید.
از ملاقات شما بسیار خوشحالم
ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد
و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم!
ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت
و هم اکنون از کنار ما گذشت..
از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم
و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که
او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.
او گفت که این فقط یک امتحان است!f
خدا به فرشته ها شعور داد بدون شهوت،
به ح?وانات شهوت داد بدون شعور،
و به انسان هر دو را ....
انسان? که شعورش به شهوتش غلبه کند از فرشته با?تر است،
و انسان? که شهوتش بر شعورش غلبه کند از ح?وان پست تر
بخونین قشنگه....
بزرگ شدیم و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود!
بزرگ شدیم و فهمیدیم بابابزرگ دیگر هیچگاه باز نخواهد گشت، آنطور که مادر گفته بود!
بزرگ شدیم و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست...
بزرگ شدیم...
به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود!
و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته...
بزرگ شدیم و یافتیم که مشکلاتمون دیگر در حد یک شکلات، یک لباس یا کیف نیست...
و این که دیگر دستهایمان را برای عبور از جاده نخواهند گرفت و یا حتی برای عبور از پیج و خم های زندگی!!!
بزرگ شدیم و فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم، بلکه والدین ماهم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند!
و یا هم اکنون رفته اند...
خیلی بزرگ شدیم وقتی فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود
غضبش عشق بود
و تنبیه اش عشق...
خیلی بزرگ شدیم وقتی فهمیدیم پشت لبخند پدر خمیدگی قامت اوست!
عجیب دنیایی ست
و عجیب تر از دنیا چیست و چه کوتاه ست عمر
معذرت میخواهم فیثاغورس!
پدر سخت ترین معادلات ست!
معذرت میخواهم نیوتن!
راز جاذبه، مادر است!
معذرت میخواهم أدیسون!
اولین چراغهای زندگی ما، پدرو مادر هستند...
جمعه یعنی انتظار بی کران"
↓??
جمعه یعنی دور شو از دیگران"
↓??
جمعه یعنی طالب مهدی شدن"
↓??
جمعه یعنی ضد بد عهدی شدن"
↓??
جمعه یعنی آرزوی فاطمه"
↓??
جمعه یعنی گریه بی واهمه"
↓??
جمعه یعنى مست و بی پروا شدن"
↓??
جمعه یعنی عاشق زهرا شدن"
↓??
جمعه یعنی تیغ در دست علی"
↓??
جمعه یعنی هستی هست علی"
↓??
جمعه یعنی با شهیدان ساختن"
↓??
جمعه یعنی برقه برانداختن"
↓??
جمعه یعنی با یتیمان خوب باش"
↓??
جمعه یعنی ساده و محبوب باش"
↓??
جمعه یعنی درد را درمان کنی"
↓??
جمعه یعنی آنچه خواهی آن کنی"
↓??
جمعه یعنی یک بهانه یک نفس"
↓??
جمعه یعنی شاد بیرون از قفس"
↓??
جمعه یعنی عید، یعنی پاک شو"
↓??
همنشین انجم و افلاک شو"
↓??
جمعه یعنی با خودت آسوده باش"
↓??
جمعه یعنی آنچه او فرموده باش"
↓??
جمعه_یعنی_یک_ندا_صاحب_الزمان
گفتم مادر! ... گفت: جانم
گفتم درد دارم! ... گفت: بجانم
گفتم خسته ام! ... گفت: پریشانم
گفتم گرسنه ام! ... گفت : بخور از سهمِ نانم
گفتم کجا بخوابم! ... گفت: روی چشمانم
اما یک بار نگفتم:
مادر من خوبم شادم...!
همیشه از درد گفتم و از رنج.....!
... مادر دوستت دارم ...
مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو ، صبوری
مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ، دلواپسی
مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری
مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد
مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود
مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن . . .
مادر....
چه تاثیر دلنشینی دارد " غصه نخور ، درست میشود " گفتن های مادر ،
اثرش را هزار قرص آرامبخش قوی ندارد .
مادر...
اگر به من بگویی هشتاد بار دور دنیا بچرخ میگویم
هشتاد بار دور مادرم میچرخم چون مادرم دنیای من است...
♥♥♥♥مادرم عاشقتم♥♥♥♥
عشق آغاز است یا پایان?????!!!!!!!!!!
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک" که ممکن بود
"خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم…
به نام خالق عشق
یک سری فکرهای جورواجور مدام مغزم رو قلقلک میدن....
امسال ماه رمضان اولین سالی بود که کامل قرآن رو خوندم،معنی آیه به آیه رو خوندم،از نمایشگاه قرآان کلی کتاب خریدم و دارم یکی یکی می خونمشون،تو اینترنت کلی سرچ کردم و درباره داستانهای قرآن خوندم ،کلی موضوع جدید یادگرفتم ولی نسبت به قبل بیشتر سردرگمم.....
وقتی تعریف درستی برای حجاب و نماز و خواندن قرآن و خمس و زکات و حلال و حرام و دروغ و غیبت و تهمت و همه ی جنبه های زندگی هست پس چرا ما آدمها انقدر تو زندگی گیج میزنیم?????
مغزم هنگ کرده،هر چی بیشتر میخونم بیشتر تو این دنیا گیج میزنم....
نمیتونم بفهمم که کی خوبه کی بد!!!!!!
با کی رفت و آمد کنم و با کی رفت و آمد نکنم!!!!!!
انگار کسی که مسلمان واقعی باشه به ندرت پیدا میشه!!!!!!
خدایا خودت بارها در قرآن گفتی هر کسی رو بخواهی هدایت میکنی پس مثل همیشه کمکم کن......
خدایا پناهم باش که پناهی جز تونیست.....
به نام خالق هستی بخش
تیک تاک ساعت، صدای دور موتور کولر،سروصدای مهمونهای واحد بالایی،صدای دزدگیر و بوق ماشینها و صدای برنامه های تلویزیون با همدیگه مثل یک پتک سنگین میکوبن تو سرم و سردردم رو هزار برابر کردن .......
انتظار بدترین حسیه که آدم رو میتونه به مرز دیوونگی برسونه شایدم من خیلی به این قضیه واکنش دارم......
سرم داره بوم بوم میکنه "چشمام انگار داره از جاش در میاد.....
چقدر جالبه یک وقتایی با داشتن کلی دوست و آشنا و پدر و مادر و همسر و خانواده بازم تنهایی
هرچی فکر میکنی که به کی میتونی درد دل کنی که آرومت کنه ولی انگار کسی جز خدارو نداری که بودنش به همه ی نبودنها ارجح فقط کاش میتونستم با خودم کنار بیام و گلایه یا درددل کنم
خنده داره شایدم اتفاق خوبیه که هر وقت میخوام قاطی کمم پیش خودم میگم یا امتحان خداست یا تاوان گناهام......بعدم میگم هزاربار شکر که من خیلی چیزهایی رو دارم که بقیه ندارن
خدایا شکر به خاطر همه ی داشته ها و نداشته هام.....
خدایا پناهم باش که پناهی جز تو نیست.....